احساس خوبی داری وقتی همه چیز دوباره روبراه میشه . درسته یه کم خرج داره. مادی و معنوی. اما احساست از روز اولش هم بهتره. روز اول که دیدمش هم احساس خوبی داشتم اما حالا فرق می کنه. سعی کردم بهش عادت نکنم، اما باید پذیرفت که آدم خواه ناخواه وابسته میشه. این چند وقته که نبود دیگه داشتم یه تصمیم قطعی می گرفتم اما امروز که دیدم درست مثل روز اول شده، دلم نیومد. روش یه خط هم نداره! حالا یه وقت با اون پرایده عوضش کردم. ماشینو می گم. چی فکر کردید شما؟ عیب پزو 206 اینه که قطعاتش دوبله و اگه بخوای که مثل روز اول بشه مجبوری کلا قطعه رو عوض کنی. حالا شده رخش! آماده برای فروش....شما بودین موقع فروش می گفتید تصادف کرده؟
تابستون یه آپارتمان خریدم. کلی وام بانکی داره بابا جان، نمیخوام پز بدم که. می خوام یه چیز دیگه رو بگم. فروشنده یه جانباز شیمیایی بود که موقع حرف زدن نفس کم می آورد. گفت: چون خونه رو برای اجاره به خواهرم می خوام که تازه شوهرش فوت کرده، به خاطر کمک به این دو تا بچه صغیر! پانصد هزار تومن از مبلغ اصلی کوتاه میام. می گفت: قبلا هم از این کارها کرده و خیرشو دیده.
خریدن خونه خیلی هول هولکی شد، به خاطر اون شرایط ویزه. من فقط ظاهر خونه رو دیده بودم. روز آخر که قرار محضر داشتیم، تلفن کردم که میخوام بیام خونه رو یه بار دیگه ببینم. وقتی رفتم دیدم همه خوابند. ( یعنی خودشونو زده بودند به خواب). خانم زیر پنجره ی توی هال خوابیده بود و آقا هم زیر پنجره ی توی اتاق خواب. هر چی هم با پسرشون حرف زدیم بیدار نشدند. یه کم معذب شده بودم و به همین خاطر دیگه سمت اتاق خواب و هال نرفتم.
بعد از ظهر رفتیم محضر و تمام.... روزی که کلید گرفتم و رفتم توی آپارتمان تازه فهمیدم چرا اونروز خانم و آقا پای پنجره ها خوابیده بودند! در پنجره ها وسط یه حیاط دبستان پسرانه باز می شد . و ما چون تابستون برای خرید رفته بودیم متوجه نشده بودیم.......
امروز بعدازظهر که خواستم اونجا یه چرتی بزنم، ده بار با صدای هیاهوی بچه ها از خواب پریدم ( بد شانسی مدرسه اش دو شیفته هم هست!). هر بار که می پریدم هم یاد حرفای خانم می افتادم که می گفت: به خاطر این تخفیفی که بهتون دادیم، برای پسرام دعا کنید!
می دونید این که نگفتند منو عذاب نمیده، به هر حال من باید موقع خرید دقت می کردم. اما این که قیافه ی ایثارگرانه به خودشون گرفتند بد جوری اذیتم می کنه.
اطلاعات کامل نمیدن که و گرنه جامعه ی نسوان اعم از فمینیست و کمو نیست و صهیونیست و هر چه ایست دیگه، سر هر چیز دیگه ای هم اختلاف داشته باشند روی استفاده از این نوع بخصوص از انرژی هسته ای اتفاق نظر دارند که حق مسلمشونه! و مسلما اگه می دونستند راهپیمایی خیلی با شکوه تر انجام می شد!
یکی از راهپیمایان به مطلبی اشاره کرد که من تا حالا نمی دونستم! گزارشگر داشت از علت حضور ش توی راهپیمایی می پرسید و او هم با تمام قدرتی که داشت فریاد می زد که: " دولت ما تا امروز دنبال استفاده ی صلح آمیز از انرزی هسته ای بود اما دشمنان از امروز ببینند که ما کلاهک هسته ای داریم. هر کدوم از این جمع که می بینید یک کلاهک هسته ایست که در موقع دفاع از ناموسمان، بر سر آمریکا و اسراییل فرود خواهد آمد!"
آقا ما اطلاعاتمون در مورد این کلاهک ها، در حد همون شنیده ها بود که حواله طرفی که به ناموسشون چپ نگاه کرده می کردند اونم حداکثر تا فاصله ی یه چهارراه بالاتر. این که این کلاهکا تا آمریکا بٌرد داشته باشه رو نمی دونستیم. به این میگن تکنولوزی!
این خواهران حزب الله ناقلا می دونستند به ما نگفتندها! دیدم چه همه شون با غیظ داد می زدند: انرژی هسته ای حق مسلم ماست!
یعنی اینکه چیی چی می خوای بکوبی سر آمریکا و اسراییل؟ بابا جان این حق مسلم ماست! ......
علیرضا برای شب تاسوعا نذری می داد. بیشتر مهمونا تا ساعت ۸ خودشونو رسونده بودند. غذا ها رو که پخش می کردیم پسر باجناقش که دانشجوی مهندسی شیمی شریفه از راه رسید و اومد بالای سر من که داشتم در ظرفهای غذا رو می بستم ایستاد. نیم ساعت قبلش داشتیم با برادرش که دانشجوی پلیمر امیر کبیره مطالب روزنامه رو می خوندیم و به تغییر نام شیرینی دانمارکی به شیرینی گل محمدی می خندیدیم. نفهمیدم کی بود که از میون مهمونا بادی انداخت توی گلوشو پرسید: سفارتو آتیش زدید؟ اونم با کمال غرور رفت از چند و چون ماجرا تعریف کنه که من سرمو بالا کردم و گفتم: با این کار نشون دادید که مضمون کاریکاتورها خیلی هم بیراه نبوده! عصبانی شد و گفت: یعنی چی؟ گفتم: مگه جواب کاریکاتورو با آتیش کشیدن می دهند؟ گفت: پس با چی؟ با کاریکاتور؟! عموش از اون طرف دیگ داد زد: اینا رو باید کشت. باید همه شونو زنده زنده سوزوند.... چیزی نگفتم. فقط با خودم فکر کردم با این تفکر واقعا انرژی هسته ای حق مسلم ماست؟!
پ.ن: اون موضوع انشا همچنان برقراره. تنبلی نکنید دیگه. تا اینجا که شاگرد اول راوی عزیزم بوده! اسد عزیز هم از اون شاگردهای ممتاز کلاسه که آدم همش می ترسه یه وقت چیزی بپرسند که نتونه جواب بده! این زیتون گلم هم کاش نظرشو نمیگذاشت نوک زبونش باقی بمونه!
باید حضور لاله خانم هم بگم که خانم شما همینجوری هم مشهورید. از باغبون و دخترک و پویا جان هم ممنونم. زمزمه های ذهن من هم جایزه خواسته که گفتم اونم به چشم!
و اما نرگس خانومی: تو خود نمره ی بیستی!
چرا به وبلاگستان آمدیم؟
قصد ندارم توی این پستم خیلی در این مورد توضیح بدهم. ولی میخواهم با دانستن پاسخهای شما به یک جمع بندی کلی برسیم. و ببینیم ........ نه! اجازه بدهید در این مورد در پست بعد صحبت کنیم. خیلی وقته که ذهنم درگیر این موضوع شده . بعضی از روزهایی که می آمدم و نمی نوشتم هم برای همین بود. داشتم فکر می کردم به اینکه این نوشته ها به چه دردی می خورند؟ نه. اشتباه نکنید، نگفتم به درد نمی خورند. داشتم محاسن و معایبش را سبک، سنگین می کردم. به اعتقاد من نفس "نوشتن" ارزشمند است، حتی اگر خیلی هم به درد کسی نخورد. حالا در این مورد حرف زیاد دارم ......اما دو سه مقاله ای که اخیرا نوشته شد ، من رو مصمم کرد تا این موضوع رو با جدیت بیشتری پی گیری کنم. فعلا دوستان لطف کنید و پاسخ های خودتون رو در قسمت نظرات بنویسید. فکر کنید یک موضوع انشاست که یک معلم مطرح کرده. پس دانش آموزای حرف گوش کن و سر به راهی باشید و برام بنویسید. نمره م داره ها....
به خاطر نامه ای که دخترم نوشته بود ( اون نامه ی تولدش نه. یکی دیگه!) رفتم سراغ یکی از دفاتر مشاوره پیش دکتر روانشناسی که از دو هفته قبل وقت گرفته بودم. نامه را که نشان دادم، گفت در طی سالهای خدمتم شما دومین نفری هستید که برای چنین مشکلی می آیید مشاوره. با تعجب پرسیدم: یعنی این احساس توی این سن اینقدر غیر طبیعی و نادره؟ گفت: برعکس . صد در صد طبیعیه. گفتم: پس؟ ....... گفت: خوب والدین اصلا اهمیت نمی دهند. منتظر می مانند خودش یک جوری حل بشه. یه کم خیالم راحت شد و صد البته از اینکه احساس کردم چقدر من به همه چیز توجه می کنم، قند توی دلم آب شد!
نامه را خط به خط می خواند. دقت می کرد چرا اینجا را با این رنگ نوشته. چرا اینجا این جمله را به کار برده یا این شکل را کشیده! اما پاسخ به درد بخوری برای مشکل اصلی که من مراجعه کرده بودم، نداشت. تازه فهمیدم چرا مادرها صبر می کنند تا مشکل خودش حل شود!
بعد رو کرد به من و پرسید: با فامیل ارتباط دارید؟
گفتم: نه .
با تکان دادن سرش که به معنی تایید کار من بود، گفت: بله........ این رفت و آمدها خیلی دردسر آفرینند. پشتش هزار تا حرف و حدیثه. خودش کلی مشکلات به همراه داره.
سرمو به علامت نفی حرفاش تکان دادم و گفتم: اتفاقا من معتقدم که این ارتباطها اگه صحیح باشه در تقویت بنیاد خانواده خیلی هم کمک می کنه........
یه کم دستپاچه شد و گفت: بله خب...... من فکر کردم شما خودتون مایل به رفت و آمد نیستید!
( یاد حکایت غلامی افتادم که به پادشاه گفته بود: آخر من غلام شمایم نه غلام بادمجان!)
یک بار هم یکی از دوستانم رفته بود مشاوره. دکتر بهش میگه: عزیزم خیلی ریلکس باش. چشماتو ببند و هر چی توی ذهنت آزارت میده رو یکی یکی برام بگو. اون هم چشماشو می بنده و میگه: خانم دکتر، اولین چیزی که عذابم میده فکر هزینه ایه که موقع خروج از این در باید پرداخت کنم! ( باور کنید جوک نیست. تازه دکتر هم بهش تخفیف داده بود!)
پ.ن: از دوم فوریه ۲۰۰۶ نوشته های روی یه تیکه کاغد موند و من و یه عالم خاطره ...
مجری تلویزیون داشت با صدایی محکم اعلام می کرد:
امروز سالگرد سخنرانی تاریخی معمار بزرگ انقلاب در بهشت زهراست. اولین سخنرانی پس از سالها دوری از وطن. اما از متن سخنرانی آن روز چیزی نگفت!
"....... معنویات ما را بردند اینها. ما علاوه بر آنکه می خواهیم زندگی مادی شما مرفه بشود، معنویات شما را هم تامین می کنیم. اتوبوس مجانی می شود. آب مجانی می شود. برق مجانی می شود......... دلخوش نباشید به این مقدار......."
خشت اول را کج نهادی معمار جان. کج!
کارتونی مدتها پیش از تلویزیون پخش شد به این مضمون که: دخترکی روستایی که تازه به کلاس اول رفته بود، تصمیم گرفت هر چه در مدرسه یاد می گیرد ، به دو گاوی که در خانه داشتند و دخترک آن دو را از جانش بیشتر دوست می داشت، آموزش دهد. هر روز به محض رسیدن به خانه، سراغ گاوها می رفت و شروع می کرد به تعلیم آنها. یکی از گاوها علاقه ای به یاد گرفتن از خود نشان نمی داد و گوشه ی طویله سرش به خوردن کاه و یونجه اش گرم بود. اما گاو دیگر مشتاقانه به حرفهای دختر گوش می کرد. کم کم دخترک تمام الفبا را به او یاد داد. برایش داستان می خواند. مسائل ریاضی را حل می کرد. از علوم و تاریخ می گفت. آقا گاوه آنقدر به تحصیل علم علاقه مند شده بود که دیگر خودش می رفت سراغ کتاب های مختلف. هر روز که می گذشت، اشتهایش به فرا گرفتن علم بیشتر می شد و به خوردن کاه و یونجه کمتر.
گاو قصه ی ما که حالا عینکی هم بر چشم داشت، به کلی از خواب و خوراک افتاده بود. دائم از خود سوال می کرد. آخه چرا دو دو تا باید بشود چهار؟ چرا اسم این مجموعه ستاره را گذاشته اند "دب اصغر"؟ ثعلب چه گیاهی است؟ متفقین چه کسانی بودند؟ ...... و هزاران چرا و آیا ی دیگر...
هر روز که می گذشت، لاغرتر و نحیف تر می شد. دیگر از زندگی هیچ لذتی نمی برد. در عوض دوستش را می دید که چقدر بی خیال هر چه را جلویش می گذارند، مثل گاو می بلعد! چطور توی علفزارها می رود و از هوا لذت می برد. حتی وقتی زمین را شخم می زد، باز هم معلوم بود بهانه ای دارد برای این که شاد باشد!
صاحب گاو که دید دیگر هیچ کاری از این آقا گاوه برنمی آید، تصمیم به فروش آن گرفت. وقتی قصاب آمد و آن چند تیکه استخوان را دید، حاضر به خریدش نشد.
خلاصه مستاصل مانده بودند که با این گاو بی خاصیت که دیگر کاری ازش بر نمی آید، چه کار کنند؟
پ.ن1 : اسم کارتون رو نمی دونم
پ.ن 2 : نتیجه ی اخلاقیش با خودتون....