اوخ!

اوخی نازی ناقلک

تولدت مبارک

!

خیلی وقتا میشه که بی اختیار یاد دختری که توی کتاب سینوهه بود می افتم. همون که نذر کرده بود خودشو قربانی خدایان کنه.... هنوزم اشک توی چشمام حلقه میزنه وقتی تصور می کنم اون مار بزرگ داره دور جسم نحیفش چمبره میزنه! و با خودم فکر می کنم چه تعداد از ما هنوز قربانی جهالت خودمون و سوء استفاده‌ی دیگرانیم؟! کسی اسم اون دختره رو یادش می‌آد؟

با خودمان روراست باشیم!

آماری که می‌دهم تنها مربوط می‌شود به گروه کوچکی از یک دانشگاه کوچک. قضاوت اینکه می‌شود این مشت را نمونه‌ی خروار به حساب آورد با شما!   

وقت استراحت بود، در دفتر اساتید جمع شده بودیم. یکی از همکاران قضیه‌ی استخاره کردن جناب رئیس جمهور برای تعیین یکی دو تن از وزرایش را پیش کشید.  نکته‌ی اول که جالب توجه بود، این که بسیاری از همکاران اصلا از این موضوع اطلاعی نداشتند. تک و توک بودند که چیزی در این مورد به گوششان خورده بود. ( نمی‌دانم این خاصیت علوم تجربی است که اینچنین فاصله‌ای با علوم سیاسی و جامعه شناسی و ... داشته باشد یا حق‌التدریس گرفتنها و غم نان نمی‌گذارد وقتی بماند برای حواشی زندگی!!!).  به هر صورت، پس از عنوان موضوع، واکنش همکاران اعم از مذهبی و لامذهب! یکسان بود. بلافاصله موضوع نوشتن نامه هیات دولت و انداختن آن به چاه جمکران عنوان شد.  واکنشها همان بود. همگی این رفتار را بردن آبروی اسلام و نظام می‌دانستند. نکته‌ی قابل تامل واکنش همکارانی بود که خودشان شدیدا به نذر و توسل و استخاره و امثال آن پایبند هستند و ماهی نیست که سفره‌های آنچنانی تحت عنوان نام ائمه ای که حاجتشان را برآورده کرده‌اند، ‌نیاندازند!

به راستی شما تفاوتی می بینید بین اینکه آدم بیاید برای فلان خواستگار دخترش یا رفتن و نرفتن به سفر استخاره کند با این که همان شخص ( گیرم که حالا رئیس جمهور شده باشد)‌ بیاید و برای پست وزارت یکی از اعضای کابینه‌اش استخاره کند؟  فرقی هست میان این که عریضه بنویسی که دخترت بختش باز شود  یا پسرت خوشبخت شود با اینکه برای خوشبختی یک ملت چنین عریضه ‌ای تهیه کنی؟ هر چه باشد این یکی مصلحت و خوشبختی یک جامعه را تضمین می‌کند!

احمدی نژاد بهترین گزینه است برای امثال همکاران گرامی بلکه بیایند و با خودشان خلوت کنند. رو راست باشند. این سنتها را جزیی از دینی ندانند که عده‌ای با نقاب آمده‌اند و می‌خواهندخرابش کنند. بیایند و وجه‌ی آنرا درست، بی نقاب، ببینند و بعد اگر باز می‌پسندند انتخابش کنند تمام و کمال! 

زیبایی‌های زندگی!!!

میوه فروش توی میدون ته بارش را خالی می‌کرد. پیر زن نشست و تکه‌های سالم میوه‌ها را جدا کرد و توی نایلون ریخت! رنگ نارنجی پره های پرتقال و نارنگی وقتی با حلقه‌های خیار و برشهای سیب مخلوط می‌شد، ترکیب قشنگی داشت!

هی کچل! مِرا آپکا باهوت پیار هه!

توی نت بودم که دیدم چراغ بوان روشنه و نوشته آی ام ان اس ام اس.  یکدفعه  صدای موبایلم در اومد. گوشی رو که برداشتم دیدم یکی داره " هلو هلو ... دیپ دیپ" می‌کنه! گیج شدم  اول فکر کردم بوانه.  دقت کردم دیدم میگه " سندیپ ... سندیپ"!

سندیپ شارما بود. برای قرارداد جدیدی که با اصفهان بسته‌اند اومده بود ایران. یه شرکت هم  توی تهران زدند، یه قرارداد  هم توی عسلویه دارند . گفت: پروژه‌ی اصفهان خیلی خوبه و از منم خواست تا باهاشون همکاری کنم. حالا  تا ببینیم...

روبروی "مومبی نایتس" همونجا که دو سال پیش دیده بودمش، ملاقاتش کردم. چقدر دوست داشتم تاریخ اون بار اول رو بدونم ( آخه توی این تاریخ یه کچل به زور سوار ماشین من شد و یه وب کم گذاشت توی ماشینم. تازه پیاده هم نمی‌شد ....بوق ق ق ق ق).  یه سبد گل رز آورده بود. گذاشتم توی ماشین و شروع کردیم به صحبت. گفت حیف  شد نرفتی تایوان. گفتم میدونم. فرصتی بود که مفت از دست دادمش. گفت: رئیس یکی از دانشگاههای هند دوستشه. یه چند تا دوست هم توی چین داره. قرار شد سی وی خودمو براش بفرستم تا اقدام کنه. حالا تا ببینیم... 

رفتیم تاج محل. نه اون که توی هنده. این که توی ملاصدراست! راستش اون پیشنهاد داد . من حتی بلد نبودم کجاست. با اینکه خیلی از جلوش رد شده بودم! خلاصه هی لفت ، رایت کرد تا رسیدیم. منو رو آوردند. اون مثل دفعه قبل "دال " سفارش داد. یه چیزی مثل سوپ یا آش غلیظ خیلی هات( همون آش شله قلمکار خودمون!). پرسیدم برای من چی پیشنهاد می‌کنید ؟ گفت : من که تا به حال گوشت نخوردم. ولی "کشمیری کباب" به نظرم خوبه. من هم همونو گفتم. بعد که غذا رو آوردند دیدم همون جوجه کباب خودمونه!

ازش پرسیدم یادشه بار اول کی همدیگه رو ملاقات کردیم؟ با کمال تعجب دیدم یه برگه رو از توی کیفش آورد بیرون و بهم نشون داد. صورتحساب دفعه‌ی قبل بود که من  پشتش چند خط یادگاری نوشته بودم. 5 خرداد سال 82.... 

موقع برگشتن اونقدر گیج بازی در آوردم که گفت: اگه اجازه بدی من یه ماشین بگیرم و خودم برم! گفتم : امکان نداره. بعد هم خوابمو براش تعریف کردم. آخه دیشب خواب دیدم که یه افسر پلیس جریمه‌ام کرد.  حواسم گرم صحبت بود. اصلا یادم نبود که از مدرس به سمت هفت تیر طرح ترافیکه.  با صدای سوت پلیس به خودم اومدم و برگ جریمه‌ی 13 هزارتومنی رو تحویل گرفتم! خدایی این همه خواب خوب خوب می بینیم یکیش تعبیر نمیشه، آخه این انصافه؟!!!

حالم را نمی‌فهمم. پایم را گذاشته‌ام روی پدال گاز. می‌رسم به اولین عابر بانک... اه...... این کارت لعنتی! چرا حالا باید خراب شود؟

مستاصل می‌مانم. نمی‌دانم هیچکس نیست یا من هیچکس را به یاد نمی‌آورم که در این جمعه شب که یکی شدنش با عید قوز بالا قوز شده، بشود رویش حساب کرد؟!

محمود در دسترس نیست. میترا گوشی را برنمی‌دارد. افشین گوشی را گذاشته روی فاکس.

علیرضا؟  یه قطره اشک روی گونه‌م سر می‌خورد......

خونه بود. چهارپایه را گذاشته بود که توی لوله‌‌ای که از سقف پارکینگ می‌گذرد،‌ اسید بریزد... چهارپایه لغزید. اول علیرضا افتاد  بعد هم ظرف اسید....

نامردها یکیتون گوشی رو بردارید. خواهش می‌کنم......................

یه کم درد دل!

دانشجوهای این ترمم خیلی خوبند. به اندازه‌ی کافی بزرگ شدند که بتونی باهاشون راحت باشی. خیلی هم دوستم دارند.توی آزمایشگاه این پسرا یه کم تخس بازی در میارن که البته منم با توجه به حال و هوای این روزام سعی می‌کنم باهاشون همراه بشم! توی اون اتاقک شیشه ای نشسته بودم زیر چشمی نگاشون می‌کردم که دیدم یکیشون شیر بورت رو باز کرده که بشوره، آب به جای اینکه مستقیم بیاد با زاویه‌ی 45 درجه می‌اومد بیرون. پدرسوخته ها غش غش می‌خندیدند ، یکیشون زیر لب می‌گفت:‌انگار اینم اصغر آقا کج بریده!

بچه های اون یکی دانشگاه هم خیلی خویند. از کلاس 30 نفره، فقط 3 تاشون پسرن. البته یکی دو سالی هست که نسبت جمعیت پسرا به دخترا توی کلاس یه چیزی در همین حده! ( فکر کنم پسرا عاقل تر شدند و فهمیدند هر چه زودتر باید برن دنبال یه کار و کسب درست!). امروز تا درس تموم شد یکی از دخترا اومد جلو و گفت: شما چقدر ماهین؟! به خدا از ته قلبم میگم! یکی دیگه شون هم یه کتاب برام آورد.  معلومه که از اینکه با من می‌تونند اینطوری ارتباط برقرار کنند خوشحالم. اما ... یه چیزی فکر منو  از صبح  تا حالا خیلی مشغول کرده. اینکه، چرا اون که باید صداقت من بهش ثابت می‌شد، نشد؟ کوتاهی از من بود یا تقدیر؟

این سریال "او یک فرشته بود" همه‌ی حرفا و حدیثاش یه طرف، این جمله‌ی اون دختره فرشته هم یه طرف. "به رعنا خانوم بگید  تقصیر هیچکس نبود، نه من، نه شما، نه اون! "

خیلی وقته دیگه توی هیچ رابطه‌ای دنبال مقصر نمی‌گردم. نمی‌دونم خوبه یا بد؟! شاید باعث انفعال آدم بشه. اما یه آرامشی هم کنارش هست. اینکه  تلاشتو بکنی اما نتیجه رو بسپاری به یه نیروی مافوق. اسمش هر چی می‌خواد باشه. تقدیر، قسمت، الله، خدا یا به قول هندوها bhagwan !  این اسم خدای هندوهاست. (چقدر شبیهه به  bhuwan . نهم آبان تولدش بود. اومده دهلی... همین!  )

می‌کُشدم آخر

این تردید ِ
ماندن و رفتن...