تا قیامت دل من گریه میخوادددددددد

به تو سلام می‌کنم...
احمد شاملو


به تو سلام می‌کنم کنار ِ تو می‌نشینم
و در خلوت ِ تو شهر ِ بزرگ ِ من بنا می‌شود.

اگر فریاد ِ مرغ و سایه‌ی ِ علف‌ام
در خلوت ِ تو این حقیقت را بازمی‌یابم.


خسته، خسته، از راه‌کوره‌های ِ تردید می‌آیم.
چون آینه‌ئی از تو لب‌ریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمی‌دهد
نه ساقه‌ی ِ بازوهایت نه چشمه‌های ِ تن‌ات.

بی‌تو خاموش‌ام، شهری در شب‌ام.
تو طلوع می‌کنی
من گرمایت را از دور می‌چشم و شهر ِ من بیدار می‌شود.
با غلغله‌ها، تردیدها، تلاش‌ها، و غلغله‌ی ِ مردد ِ تلاش‌های‌اش.

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد مرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شب‌ام ای آفتاب
و غروب‌ت مرا می‌سوزاند.
من به دنبال ِ سحری سرگردان می‌گردم.


تو سخن می‌گوئی من نمی‌شنوم
تو سکوت می‌کنی من فریاد می‌زنم
با منی با خود نیستم
و بی‌تو خود را در نمی‌یابم

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد، نمی‌تواند تسکین‌ام بدهد.


اگر فریاد ِ مرغ و سایه‌ی ِ علف‌ام
این حقیقت را در خلوت ِ تو بازیافته‌ام.

حقیقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بیگانه‌ام.

فریاد ِ مرغ را بشنو
سایه‌ی ِ علف را با سایه‌ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانه‌ی ِ من
مرا با خودت یکی کن.


دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد مرا تسکین دهد.
دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد مرا تسکین دهد.
دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد مرا تسکین دهد..............................

٭ مواظب خودم هستم. چشم .
فکر و خیال هم زیاد نمی کنم. چشم .
اما دلتنگی را نمی شود کاریش کرد.
دلی که تنگ نشود که دل نیست.  

زنـــدگـــــــــــــی

 

تو میدانی و همه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من، از آوردن برق امیدی

 در نگاه من، از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.

تو میدانی و همه می دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو، زندانی کشیدن بخاطر تو

و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ من است.

از شادی تست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد. و از خوشبختی تست

که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم.

نمی توانم خوب حرف بزنم، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله های

ضعیف و افتاده پنهان کرده ام، دریــاب ! دریــاب !

من ترا دوست دارم، همه زندگیم و همه روزها و شبهای زندگیم،‌ هر لحظه زندگیم

بر این دوستی شهادت می دهند، شاهد بوده اند و شاهد هستند،‌

آزادی تــو مذهـــب من اســـت،

خوشــبختی تو عشــق من اســت،

آینــده تو تنــها آرزوی من اســت.

 

                                                                                           

                                                     « ‌‌دکــتر علـی شریعـتی»


          باورت میشه؟؟

میعاد
احمد شاملو

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل را
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن

*

در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست دارم

در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را فرو می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های نهانش وا نهد
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم
در فراسوهای پرده و رنگ

در فراسوهای پیکرهایمان
به من وعده ی دیداری بده

 

چه سود از

دوستت دارم؟

وقتی

 غرق در اندوهی

  و من نظاره‌گر،

          فقط نظاره‌گر

 

چه سود از

 چشم‌هایت؟

وقتی

 جاده‌های بی‌پایان 

    در دورترین نقطه‌ی انتظار به هم می‌رسند،

                                 فقط در دورترین نقطه

 

پیکره‌ی مرا

در هیچ میدانی نصب نکرده‌اند،

                 اما تصویر لبخند تو ...

قصه‌ی مرا

هیچ‌کجا نخوانده‌اند،

                اما ترانه‌ی چشم‌های تو ...

 

تو فریاد کن

در سکوت ترس‌ات را فریاد کن،

و من در سکوت

          اشتیاق‌ام را

            در کشوی قفل شده بیاندازم،

                                           فقط در سکوت             

                                             فقط در سکوت

 

پس

 چه سود اگر دلم تنگ شده؟

     وقتی میان کابوس و رویا 

     فقط آوای تنهایی به گوش می‌رسد،

 

آیا

 میان این همه قاصدک سرگردان

قسمت من به قاصدک‌های الکن است؟

                          ها‌؟ فقط قسمت من؟