کارتونی مدتها پیش از تلویزیون پخش شد به این مضمون که: دخترکی روستایی که تازه به کلاس اول رفته بود، تصمیم گرفت هر چه در مدرسه یاد می گیرد ، به دو گاوی که در خانه داشتند و دخترک آن دو را از جانش بیشتر دوست می داشت، آموزش دهد. هر روز به محض رسیدن به خانه، سراغ گاوها می رفت و شروع می کرد به تعلیم آنها. یکی از گاوها علاقه ای به یاد گرفتن از خود نشان نمی داد و گوشه ی طویله سرش به خوردن کاه و یونجه اش گرم بود. اما گاو دیگر مشتاقانه به حرفهای دختر گوش می کرد. کم کم دخترک تمام الفبا را به او یاد داد. برایش داستان می خواند. مسائل ریاضی را حل می کرد. از علوم و تاریخ می گفت. آقا گاوه آنقدر به تحصیل علم علاقه مند شده بود که دیگر خودش می رفت سراغ کتاب های مختلف. هر روز که می گذشت، اشتهایش به فرا گرفتن علم بیشتر می شد و به خوردن کاه و یونجه کمتر.
گاو قصه ی ما که حالا عینکی هم بر چشم داشت، به کلی از خواب و خوراک افتاده بود. دائم از خود سوال می کرد. آخه چرا دو دو تا باید بشود چهار؟ چرا اسم این مجموعه ستاره را گذاشته اند "دب اصغر"؟ ثعلب چه گیاهی است؟ متفقین چه کسانی بودند؟ ...... و هزاران چرا و آیا ی دیگر...
هر روز که می گذشت، لاغرتر و نحیف تر می شد. دیگر از زندگی هیچ لذتی نمی برد. در عوض دوستش را می دید که چقدر بی خیال هر چه را جلویش می گذارند، مثل گاو می بلعد! چطور توی علفزارها می رود و از هوا لذت می برد. حتی وقتی زمین را شخم می زد، باز هم معلوم بود بهانه ای دارد برای این که شاد باشد!
صاحب گاو که دید دیگر هیچ کاری از این آقا گاوه برنمی آید، تصمیم به فروش آن گرفت. وقتی قصاب آمد و آن چند تیکه استخوان را دید، حاضر به خریدش نشد.
خلاصه مستاصل مانده بودند که با این گاو بی خاصیت که دیگر کاری ازش بر نمی آید، چه کار کنند؟
پ.ن1 : اسم کارتون رو نمی دونم
پ.ن 2 : نتیجه ی اخلاقیش با خودتون....
احتمالا اون گاو چاق و چله رو بسپارن دست قصاب... گاو باسواد قصه مون میره نمایش میده و زنده می مونه... ولی مرگ بهتر از اینه که انقدر خودشو عذاب بده..
یه مسابقه داستان نویسی بذاریم واسه ادامه دادن این داستان به زیبا ترین نحو ممکن
هووووممممم والا یک چنین چیزی یادم هست ولی اگه من دیده باشم باید خیلی سال پیش پخش شده باشه! نتیجه اخلاقی هم اینکه بعضی ها حداقل به درد سیرک و نمایش گاو سخنگو می خورن اگه به هیچ درد دیگه ای هم نخورن! ... پیدا کردن اون بعضی ها هم با شما!
آقا وحیدو جان:
بد فکری نیست. چراغ اول خودت روشن کن!
آلیوس عزیز:
فکر کنم ۷- ۸ سال پیش دیدم این کارتونو. درسته؟
موووووووووو
من تایپ می کنم پس هستم
مووووووووو!