مهمونی

سومین ساله که توی دوره‌ی سالیانه‌ی همکلاسی‌های دبیرستان شرکت کردم. آذر یا به قول بچه ها اقدس، پزشک عمومیه. خیلی با استعداد بود. هنگامه که معمولا نمراتش از اولین ها بود، خیلی خودش رو برای درس خوندن اذیت می‌کرد. اونوقتها تعریف می‌کرد که برای اینکه خوابش نبره میره توی اتاقی که از سرما می‌لرزه، درس می‌خونه! آخرشم لیسانس تغذیه گرفت و یه شوهر ترک کرد که نمیگذاره بره سر کار!

 

وحیده، اول پرستاری قبول شد بعد انصراف داد و رفت زمین شناسی. حالا هم که توی دوره های سالیانه هر بار یه بچه‌ی زر زرو رو پاشه! پروانه که توی دوره هامون شرکت نمی‌کنه تخصص زنان و زایمان گرفته. یادمه بچه ها اونو جزو قبولیهای کنکور  نمی‌دونستند. هنوزم با یه خشم فرو خورده ای میگن : اون که سهمیه ای بود.

ذاکر عباسی بیچاره باید هر سال گواهی مدرک لیسانسشو همراش بیاره تا بچه ها باور کنند الان دبیر ادبیاته!

 امسال یکی دیگه از بچه ها به جمعمون اضافه شده بود.  هیچکس رو از جمع یادش نمی‌اومد!  یکی از بچه ها اونو اتفاقی دیده بود و  به هزار زور حالیش کرده بود که یکی از همکلاسی‌های ماست! حالا هم که اومده بود می‌گفت : ببخشید من هیچکدوم از شما رو یادم نمی‌آد. بعد اضافه کرد: آخه من توی مراحل مختلفی، دوستای متفاوتی پیدا کردم. دوستای دوره‌ی لیسانس، دوره‌ی فوق لیسانس. و اینجوری بود که فهمیدیم فرح فوق لیسانس گرفته! حالا انگار بقیه‌ی بچه ها بعد از دوره‌ی دبیرستان دیگه هیچکس جدیدی رو وارد زندگیشون نکردند که بقیه رو یادشونه!!!

 

بقیه ی بچه ها ، توی همون دوره‌ی دبیرستان درجا زده بودند. افکارشون یک زن! به تمام معنا بود. البته از نوع خاله زنکیش! سیما می‌گفت: رانندگی یک کار مردونه اس! اما بد نیست زن هم بلد باشه واسه‌ی بعضی مواقع. یه جای دیگه هم توی صحبتاش گفت: هر زنی که موبایل داره، زن درستی نیست! آخه زن واسه چی موبایل می‌خواد!

مژگان از غذاهایی که برای شوهرش درست می‌کنه، می‌گفت. سهیلا که جمع بدون اون مزه ای نداره مثل هر سال، ادای خانم حجتی، دبیر جغرافیا و خانم رفیعی، دبیر زبان رو در می‌آورد.  

هر سال بچه ها منتظرند تا فیروزه بیاد و ببینند مد جدید چیه! اما امسال این فائزه بود که انگشتر انداخته بود به انگشتای پاش! .....

 

یکی یکی بچه ها رو از زیر نظر گذروندم. یه دنیا فاصله بود بینمون. ولی امروز رو اومده بودم تا خوش بگذرونم.  پس یه  یا علی گفتم و بلند شدم  واسه‌ی رقص!

 

نظرات 5 + ارسال نظر
جان شافر پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:38 ب.ظ http://Emperor-Of-Metal.Co.Sr

درود بر تو - وبلاگ جالبی داری به منم سر بزن Www.Emperor-Of-Metal.Co.Sr و Www.Suicide.Co.Sr بدرود...!‌

ستیغ جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ق.ظ http://www.3tgh.blogspot.com

بچه های دوره دبیرستان ما هم بزرگ شدن، خیلی هاشون نامزد کردن، حتی بچه هم دارن.. انگاری من زیادی از مرحله پرتم.. یا زیادی داره به من خوش میگذره که میل رفتن ندارم.. نمیدونم.. همه چی تغییر کرده.. اون قیافه های پاک و معصوم دوره دبیرستان کجا.. و این قیافه های 23 ساله کجا.. نمیدونم.. همه چی تغییر کرده.. همه چی.

نرگس جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:52 ق.ظ

مهتاب جون؛
همیشه ازین تغییرات میترسم از اینکه ازدواج کنم و حرفهام بشه یه مشت حرفهای خاله زنکی و در باره شوهر و بچه و غذا و ترشی تازه ریخته شده و این حرفها.
نمیدونم حس میکنم زن شدن آدمو درگیر میکنه...ولی دیدم بعضیارو که اینجور نشدن ولی اکثرا شدن.
کاش منم تو اون مهمونی بودم دلم برات تنگ شد استاد.

نثرما جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:48 ق.ظ http://nasrema.blogspot.com

سلام
جالب بود. ما هم الکی شدیم میهمان جمع شما

پارسا شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:58 ب.ظ http://khalvatkadeh.blogsky.com

سلام
زیبا و دلنشین نوشتی. یاد جمع خودمون افتادم؛ ولی مشکلی که جمع ما داشت این بود که بعضی ها نمی خواستن قبول کنن که بعد از این همه سال خیلی ها روحیاتشون با زمان دبیرستان فرق کرده ؛ مثلا کسی که به دلایلی زمان دبیرستان شوت بازی در می آورد؛ فکر میکردن هنوزم شوته!!
شما ها که اینطوری نیستین؟!!
موفق باشی؛ راستی عیدتون هم مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد