دومین روز یست که به مدینه وارد شده ایم اما هنوز نتوانستهام خانهی حضرت زهرا و حضرت رسول را ببینم. برای ورود خانمها به این قسمت ساعات خاصی را اختصاص داده اند. نماز صبح را که خواندم، به سمت بقیع میروم. حتی اجازه نمیدهند که از پله ها بالا برویم و از پشت میله ها نگاه کنیم. یک لحظه یاد طرفداران حقوق زنان افتادم. میخواهید از شرشان راحت شوید کافیست مجبورشان کنید یکی دو هفتهای با این عربها دم خور شوند! امتداد قبرستان بقیع را میگیرم و میروم تا میرسم به جایی که میشود دورنمایی از قبرستان را از پشت میله ها نگاه کرد. عده ای از مردم آنجا جمع شده اند و به زیارت و نوحه خوانی مشغولند. بعضی برای کبوترهای بقیع گندم میریزند. یک مرد عرب که داخل قبرستان است گندمها را جارو میکند. خانمی که کنار من ایستاده است اشاره میکند تا کمی از گندمها را که به عطر بقیع متبرک شده به او بدهد. مرد عرب انگشتانش را به علامت شمردن پول به هم میکشد! زن دو ریال روی سکو میگذارد و مرد عرب زیر چشمی این طرف و آن طرف را نگاه میکند و پول را برداشته، مشتی گندم برایش میریزد! زیارت نامه را میخوانم و به مسجد برمیگردم. ساعت 7:30 اجازه ورود به حرم را به خانمها میدهند.
خانهی حضرت زهرا چسبیده به خانهی حضرت رسول است. دزدکی از درِِ ِ خانه عکس میگیرم. خانمها پارچه و چادر و هر چه که دم دستشان است یواشکی به در و دیوار میکشند و شرطه ها مدام میگویند :" تبرک خرافات" .... " الشفا عند الله" . اما گوش هیچکس بدهکار نیست. مردم هر جوری هست کار خودشان را می کنند. در خانهی حضرت رسول سه آرامگاه است که به ترتیب از سمت خانهی حضرت زهرا متعلق است به : عمر ، ابوبکر و حضرت رسول. حتی در ساعاتی که خانمها مجازند به این محوطه بیایند قبر حضرت رسول را نمیتوانند ببینند چون با پرده از این بخش جدایش کرده اند. اما خیلیها این را نمیدانستند و به تصور اینکه قبر حضرت رسول همان اولیست با هزار مکافات، پارچه هایشان را به در و دیوار قبر عمر میمالیدند! نکته دیگری که توجهت را جلب میکرد این بود که بعضی روبروی قبر عمر میایستادند و زیارت حضرت عمر رحمةالله را میخواندند و بعضی و لعن الله عمر و شمر را !
روبروی خانه حضرت زهرا و بعد روبروی ستون توبه و منبر و باب الجنه ( که دریست از درهای بهشت) به نیابت از تمام دوستان و اقوام نماز خواندم. فرشهای این قسمت مسجد با رنگ سبز از بقیه قسمتها مشخص شده است.
کمی دورتر از محدودهی حرم،گوشه دنجی را برای خودم پیدا میکنم تا کمی با خودم خلوت کنم. چند دقیقه ای که میگذرد، زنگ موبایل دختر جوانی که کنار من نشسته به صدا در میآید. توجهی نمیکنم و در افکار خودم غوطه ور میشوم. اما عشوه های دخترک نمیگذارد سرم به کار خودم باشد! لازم نیست خیلی کنجکاوی کنی. خودش بلند بلند حرف میزند. از حرفهایش میفهمم آن طرف گوشی پسر جوان عربی است که در بازار با او آشنا شده. حرفهایش را نصفه نیمه، معجونی از عربی، فارسی و گهگاه انگلیسی میگوید. میپرسد سنی است یا شیعه؟ و اضافه می کند که مادرش خیلی به این مسئله حساسیت دارد !
گرسنه ام شده، به سمت هتل میروم. اما از ساعت سرو صبحانه گذشته. تکه ای نان و پنیر بر میدارم و به اتاقم میروم تا کمی استراحت کنم. هم اتاق بودن با مدیر کاروان ( برادرم) نمیگذارد راحت و آسوده بخوابی. مدام این تلفن زنگ میخورد. ....
........ ساعت از 12 شب گذشته . تلفن اتاق به صدا در میآید. همسر روحانی کاروان است. میگوید موقع نماز عشا حاج آقا را توی حرم گم کرده. اما حاج آقا هنوز به هتل بر نگشته اند! برادرم میگوید اگر تا یکساعت دیگر نیامدند خودم میروم دنبالشان. گوشی را که قطع میکند سعی میکند خنده اش را بخورد و میگوید: این روحانیهای کاروان ما اینجا که میآیند یک شب در میان گم میشوند!
فردا صبح طبق معمول هر روز جلسه داریم. اما صدای جناب روحانی در نمی آید. طفلکی حاج آقا ! سرمای بدی خورده .......
اول زیارتتان قبول...نمی دونم چرا٬اما با خوندن نوشته هات با اینکه روان و زیبا نوشته ای اما حس خاصی بهم دست نداد!:( شاید به خاطر این باشه که هنوز با این مراسم غریبه ام و عظمتش را درک نکرده ام و از نزدیک ندیدم...اما خب خیلیها را دیدم که بعد از مدتی که از این سفر برگشتند دوباره اسیر روزمرگیها می شوند و به قولی اینقدر به زمین مشغول می شوند که از زمان غافل می مانند..امیدوارم حس خوب تو مانا بماند...منتظر قسمت های بعدی سفرنامه هم هستم!