من که میخواستم عروسی نرم ، تو مجبورم کردی ! خوب شد ؟ از شبی که اومدم همینجور افتادم . بهت که گفتم : اون هیکل مانکنیتو به رخ ِ یه مشت زن گنده بک با سه من چربی اضافه دور شکم و باسنشون نکش! حالا واسه من هی آنجلینا جولی بازی در آر !!  میمردی تو هم یه شب مثل اونا  با سه کیلو طلای آویزون به گردنت میرفتی؟  همین کارا رو میکنی که زری خانم میاد با بغل دستی تو دست و رو بوسی میکنه ، اونوفت بعد از یه ساعت رو میکنه به تو میگه : اوا !! من تو رو ندیدم ! کی اومدی؟؟؟  البته تو هم که روت زیاده و کم نمیاری و بهش میگی :  منم شما رو ندیدم !!  به جون عزیزتون قسم ! 

                                                                 ****************
 

     این قصه ی عجب شنو کز بخت ِ واژگون

     ما را بکشت یار  به انفاس عیسوی  !!!!  

دیشب  یه چیزی خیلی می چسبید. چی؟  "مردن " ! تا حالا این حسو داشتی ؟ باور کن راست میگم . خیلی میچسبید. حس میکردم هیچ تعلقی به اینجا ندارم. آماده بودم واسه رفتن . گفتم : آ خدا !  امشب میتونی با خیال راحت جونمو بگیری. ازت دلخور م  نمیشم.  هنوز سیم ثانیه نگذشته بود که تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن.  پاهام شده بود دو تیکه گوشت بیجون که به زور چسبونده بودند به بدنم.  دستام رمق نداشتند . به هر جون کندنی بود رو به قبله خوابیدم و پتو را تا بالای سرم کشیدم. اونقدر آماده مردن بودم که اصلا فکرشم نکردم اگه بعد از مرگم توی کشوی میز کارم عکس تو رو  ببینند  چی میشه؟  یعنی یه لحظه اومد توی ذهنم ولی با خودم گفتم هر چی میخواد بشه ، به درک ! 

به درک که بفهمن !

به درک که من تو رو دوست داشتم !

به درک که هر جا میرفتم تو با من بودی !

به درک که حتی تو هم منو نفهمیدی !

به درک که هنوزم همونجوری دلم برات تنگ میشه!  

نظرات 2 + ارسال نظر
مبینا چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:27 ب.ظ http://www.mobinaa.persianblog.com

خسته نباشی. به من هم سر بزنی خوشحال می شم

لاله پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 12:33 ب.ظ http://roselaleh.persianblog.com

به درک که درک درستی از زندگی وجود نداره /ما هم چاکر مردنیم به درک نه؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد