آورده اند که :

روزی زنی به همراه شوهرش که مرد ِ قوی هیکلی هم بود در راهی بودند.  در میان راه رود خانه ی کوچکی بود که باید از آن میگذشتند. مرد درد کمر را بهانه کرد و شروع کرد به آه و ناله کردن . مبادا که زن از او بخواهد که برای گذشتن از رود او را بغل کند. زن ِ بیچاره باورش شد  و گفت :  اگر خیلی درد داری من ترا کول میکنم و از آب میگذریم . نکند پا در آب بگذاری و دردت بیشتر شود. مرد بر دوش زن سوار شد . به نیمه راه که رسیدند ، زن طاقتش تمام شده بود. مرد پرسید : پس چرا نمیروی؟ زن گفت : خیلی سنگینی مرد ! مرد گفت : آخر من مرد هستم! زبانت لال شود .ماشاء الله بگو زن !

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

تخصصش بهم ریختن ِ اعصاب منه.  اونم فقط ظرف چند دقیقه!  .......... این پست بنا به دلایلی سانسور شد !

نظرات 2 + ارسال نظر
مهران سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1383 ساعت 01:19 ب.ظ http://azadikhah.blogsky.com

امیر یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1383 ساعت 01:53 ب.ظ http://amir13.blogsky.com

سانسور؟؟
بهت نمیاد مهتاب جان..!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد