چه باید کرد؟

دچار یکجور بهت شده‌ام. یکجور یاس، یکجور استیصال! نمی‌دانم من عقب مانده‌ام یا بقیه اینقدر سریع جلو رفته‌اند؟! این روزها احساس می‌کنم رفته ام توی کالبد مادربزرگ خدابیامرزم و  دارند جلوی چشمهایم همه‌ی حرمتها، اصالتها، بایدها، نبایدها، سنتها، اصول و دار و ندارش را لگدمال می کنند و من مستاصل مانده‌ام چه بکنم؟! لا اقل اگر او بود، قدرت داشت گیسهایش را بکشد و با مشت به سینه‌اش بکوبد و از غم درونش کم کند. اما من واقعا نمی‌دانم چه بکنم؟ ... این روزها جور دیگر به دانشجوها نگاه می‌کنم. سوالشان را که جواب می‌دهم، حواسم جای دیگریست. خیره می‌شوم به چشمهایشان تا ببینم می‌توانم کمی از آنچه توی ذهنشان، در پس‌ ِ این فرمولها می‌گذرد، سر در بیاورم؟ ........ یعنی این همه تغییر فقط در فاصله‌ی یک دهه از من اتفاق افتاد؟ من آنروزها که داشت اینجوری می‌شد کجا بودم؟

حق دارید گیج شوید. آخر من هم گیج هستم. همه‌ی حرفهایم را قلمبه کرده‌ام و  دارم یکجا می‌زنم. بگذارید حرفم را بزنم. به عنوان کسی که فقط یک دهه از این جامعه عقبتر است! بعد هم شما بیایید و حالیم کنید که من اٌمل هستم. خدا کند کسی بیاید  و  وقتش را دقایقی صرف کند و نظر هم بدهد. حداقل حسنش اینست که من می‌فهمم کجا ایستاده‌ام؟ چقدر هستند که روبروی من هستند؟ چقدر هستند که بیایند و کنار من بایستند و دست کم با نیمی از حرفهای من مخالفتی نداشته باشند؟!

 

******

خواهرم مشاور دبیرستان دخترانه‌ است. یکی از دانش‌آموزان سال اول، امروز آمده بود پیشش تا در مورد موضوعی با او مشورت کند. قیافه‌اش هم کمی مضطرب بود.

-          خانوم؟ دیروز "ش" رفته خونه‌ی دوست پسرش .... هیچی دیگه ...... حالا من میگم شاید فقط زخم کرده باشه... اما اون میگه خیلی خونریزی داره........  نه خانوم ...... کاند** استفاده کرده! ........

 

و خواهرم مانده بود که بهتش را از اینهمه صراحت ( بخوانید وقاحت) لهجه! چطور پنهان کند؟ و حالا باید چطور راهنمائیش بکند؟

 

می‌دانم که چیز تازه‌ای نیست. این وسط هم نمی‌خواهم تقصیرها را گردن امثال "ش" بیندازم. می‌دانم که همه‌ی ما به نوعی مقصریم. اما این میان کسانی‌که ژست روشنفکری می‌گیرند و می‌خواهند یک شبه همه‌ی سنتهای حاکم بر این جامعه را زیر سوال ببرند، از همه گناهشان بیشتر است. گردن بگیرند یا نه،  و اصولا آنرا تقصیر بنامند یا نه ، من مقصرشان می‌دانم.

من یک معلم هستم و طبعا دیدگاهم به مسائل خواه ناخواه شیوه‌ی آموزشی دارد. با خودم فکر می‌کنم، وقتی بخواهم درس پیشرفته‌ای را تدریس کنم، باید مطمئن شوم که دانشجو پیش‌نیازهای درس را حتما گذرانده باشد  مطلب را درک کند، بفهمد، مسئله را درست حل کند و به اشتباه نرود! حالا چطور می‌شود در مورد مسائل با این اهمیت یکباره، همه چیز را نادیده گرفت؟ سنتهای ما حتی اگر غلط باشند  ( که شخصا چنین فکر نمی‌کنم)  باید در  نظر گرفته شوند. حالا جاهائیش نیاز به تغییر جزیی یا کلی دارد، باید آگاهانه و بطور اصولی و با برنامه تغییر کند. بخدا ظلم می‌کنیم در حق فرزندانمان. همه چیز را از آنها می‌گیریم و جایش می‌خواهیم چه چیز به آنها بدهیم؟!

سنت و فرهنگ ما اگر نیاز به تعمیر و تغییر هم دارد ( که دارد)‌ ، کشتی روی آبی را می‌ماند که باید در حال حرکت تعمیرش کرد. نمی‌شود به بهانه‌ی تعمیرا ت، قطعات بنیادیش را یکباره برداشت. که حاصلی جز غرق شدن نخواهد داشت.

 

 

*پ.ن : این آقای نثر ما خوب من را می فهمد. خوب ........ 

نظرات 13 + ارسال نظر
سفر کرده سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:00 ب.ظ http://safarkarde.blogsky.com

پست شمارو کامل خوندم .....
در مورد تغییر دیدگاه خودتون نسبت به آدمای اطراف باید بگم اگر حساس نشود آدم بهتره .....نمیدونم چی بگم
و اما مشکل اون دختر دبیرستانی یه چیزی که جالبه اینه که واقعا جسارت اینو داشته که با وجود تمام محدودیت ها بیاد و حرفشو بزنه هر چند خیلی زشت بود و شاید در شان وبلگ شما نبود اما به هر حال واقعیت جامعه و دبیرستان ها و محیط های آموزشی ماست ....!
دیگه طولانی شد ....
فعلا

مهتاب سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:09 ب.ظ

شان وبلاگ من؟؟؟؟؟؟؟؟
من بیش از اینکه نگران شان وبلاگم باشم نگران اینم که فرزندم را چطور در این جامعه پرورش دهم؟ ! نگرانی بی موردیست؟

pejman سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:17 ب.ظ http://pahnabi.blogsky.com

سلام دوست عزیزم . من وبلاگتون رو خوندم برام خیلی جالب بود حتما به وبلاگ من هم یه سری بزن.

رهگذر سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:04 ب.ظ

گاهی ما چیزهایی را خراب می کنم که آینده می خواهیم بسازیم. طعم لذت بخش عصیان وسوسه کننده است.
نیم نگاهی به گذشته ها بد نیست.
وقتی دین فرهنگ سنت و حتا قوانین اجتماع توسط تحصیلکرده های اجتماع به بهانه آزادی فردی به راحتی سخره گرفته می شن نتیجه طبیعی اون چنین چیزی هست.
راستی تو در گذشته چطور بودی.... بد نیست گذشته ها رو مرور کنیم.

رهگذر سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:09 ب.ظ

مثلا دو پست قبلی مهتاب نمونه خوبی برای مروره!!!!

مهتاب سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:22 ب.ظ

رهگذر عزیز: من هنوز همانم که بوده ام..... هنوز با خرافاتی که تحت عنوان دین القا می کنند مشکل دارم....... هنوز اجازه نمیدهم از من و دینم و عقیده ام سو استفاده نند........اگر منظورت چیز دیگریست می کویم من هنوز هم عاشق می شوم.........هنوز هم دلم می تپد...........و نمیدانم کجای اینها با این پستم منافات دارد؟!

روزنه چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:00 ق.ظ

خیلی دلم میخواد یه بار حضوری با هم بحث کنیم.
کامنتدنی برای باللا منبر رفتن من و شما پله های کمی داره که مخ همو بخوریم!
قربون مهتاب جون.
مشتاق دیدار.

خاطره چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:50 ق.ظ http://khaterehkh.blogsky.com

راستش حتی من که اختلاف سنی کمتری دارم هم درک نمیکنم...مشکل اصلی خانواده ها هستن...اینکه زیر پا گذاشتن ارزشها و سنت ها باعث افتخار و تجدده! برای اینکه نشون بدن با دولت مخالفن هرچیزی رو نفی میکنند.برای اینکه نشون بدن از بقیه کمتر نیستند...شما که خودتون در دانشگاه هستید...اختلاف ظاهر رو بین سال اول و دوم مقایسه کنید! (تازه این موضوع کوچیکیه به نسبت بقیه چیزا) مشکل اینه که نه غربی نه شرقی نیستیم...تبدیل شدیم به نصف غربی نصف شرقی...

نثرما چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:43 ق.ظ http://nasrema.blogspot.com

سلام
اول: با این تاکید پایانی مطلب اینبارتون کاری کردید که همین طوری نظر ندیم. جالبی جالب!
دوم: اصولاْ ما ایرانی ها پاتولوژیست های نازی هستیم. این به آن معنی است که اشکالات را به خوبی استخراج می کنیم اما درمان را نمی دانیم. حکایت دردناک اینبار مهتاب هم از این نمونه هاست. اگر بخواهد در باب علت شناسی دو ساعت فک مصرف خواهم کرد ولی اگر راه حل بخواهد زبان ناقابل ترمز نموده و به چند گفته کوتاه بسنده خواهد کرد.
سوم: لطیفی گفته بود: آنانکه هنگام دستشویی٬ فکر میکنند٬ به هنگامه تفکر آن کار بد خواهند کرد.شکل گیری بعضی از روابط اجتماعی در جامعه ی ما مصداق بارز این تمثیل است. متاسفانه اندیشه کردن در این خصوص بنا به اشکالات عمده ی فرهنگی که داریم چندان ساده نیست ولی باور کن راه حل دارد. به خدا راه حل دارد. عظم عمومی می خواهد.

مهدی چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:52 ق.ظ http://dastneveshteha.blogsky.com

خواستم بگم از نوشته هات خوشم اومد..دیدم اظهر من الشمس شد.... باهات موافقم اما راستش گاهی با خودم فکر می کنم چه جوری میشه قبل از تدریس پیشرفته این پیش نیازها رو که گفتی تدریس کرد...اگه چیزی به فکرت میرسه بنویس ... راستی خوشحال میشم اگه این بحث رو ادامه بدی... موفق باشی مادربزرگ

مهتاب چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:09 ب.ظ

نرگس جان: من هم مشتاق دیدارم
خاطره ی عزیز: ما رفتیم نه شرقی شویم و نه غربی ولی ........هیچی نشدیم!!!!
آقای دکتر: پی نوشت من در مورد پست قبلی بود که همه فکر کردند حالم خوب است!!!
آقا مهدی: ممنون نوه‌ی گلم!!!

مهتاب چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:13 ب.ظ

راستی آقای دکتر من هم دنبال همین هستم که بگویم راه دارد........بخدا راه دارد........عزم ملی میخواهد!

علی چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:06 ب.ظ http://sarzaminedoor.com

عشق به دیگری ضرورت نیست ، حادثه است
..
عشق به وطن ضرورتست نه حادثه

...و اما عشق به خدا ، ترکیبی است از ضرورت و حادثه.........سلام.خوبید؟با بهترین ارزوها برای شما....یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد