میدونین یه صبح خوب با چی شروع میشه ؟؟؟

گوش دادن به یه آهنگ خوب ؟؟  بوسیدن کسی که دوسش دارین ؟؟؟ حرف زدن باهاش ؟؟   

من امروز یه صبح خوب رو شروع کردم .  دو سه دفعه وسطای شب بلند شدم .  همش تو فکرش بودم. گفتم همون نصفه شبی برم سراغش ! اما هر جوری بودم خودمو نیگه داشتم . گفتم الان یکی بلند شه منو  توی این وضع ببینه با خودش چی فکر میکنه؟! با خودم گفتم بذار  واسه ی صبح. حالا هم تا از خواب بیدار شدم رفتم  سراغش.  ......  یه نیگا بهش کردم . برق چشامو خودمم میتونستم ببینم !خیلی مزه میداد بعد از اینهمه وقت . آخه خیلی وقت بود نون خامه ای نخورده بودم . اونم به این گنده گی ........................

 

نظرات 10 + ارسال نظر
سهیل پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 10:41 ق.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام خوبی . خوش به حالت مهتاب جان :) منم نون خامه ای دوست دارم . راستی اگه وقت کردی بیا وب ما . خوشحال میشیم . قربانت

جوک پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 01:56 ب.ظ http://funnyjokes.persianblog.com

شیکموووووووووو .......

امیر حسین پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 02:01 ب.ظ http://bezanberim.co.sr

سلام...خیلی خوب نوشتی..به من هم سر بزن...تبادل لینک رو هستی یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟(چشمک)..در ضمن منم دوست دارم...

لیزا پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 04:31 ب.ظ

از همه مردا بدم اومده. دیگه نمیزارم لباشونو رو لبام بزارن و شیرهِ جونم و بمیکن. دیگه باید قبل از اینکه بخوان لب و اون زبون کثیفشون روی اون برجستگی شیرین بدنم بزارن و با دستاشون بدنم و فشار بدن بهتره یاد بگیرن که واسه خوردن نوشابه باید از نی استفاده کنن.

داداشه آبجی باربارا پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 04:33 ب.ظ

اتاق تاریک بود. فضای گرم و معطر اتاق منو گیج کرده بود.روی تخت دراز کشیدم.بهش نیگا کردم.آروم و ساکت بود. مثه خودم. چشاش برق میزد. شروع کردم به نوازشش. آروم آروم بدنش رو لمس کردم. هیجی نمی گف. همیشه تسلیم بود. تسلیم محض. با اشتیاق انگشتامو رو اندام بلند و کشیدش به حرکت آوردم. همه بدنم پر از اشتیاق و تمنا شده بود. دیگه حتی برام مهم نبود کسی سرزده بیاد یهو تو اتاق ومن رو کنار اندام برهنه اون ببینه. با ولع تمام لبام رو روی پوست سفید و مرمرینش به حرکت در آوردم و بدنش رو بوییدم. چقده عطر تنش آرومم میکنه.
چشمام رو بستم و لبامو گذاشتم رو لبش و با اولین بوسه مثه همیشه آرومم کرد. بوسه هایی که بین من و اون ردو بدل میشد کوتاه بود. دوست داشتم بعد از هر بوسه تو چشای داغش نیگا کنم. همین سکوتش منو دیوونه میکرد.
اون روزای اول که باهاش آشنا شدم برای من پر از اضطراب بود. ولی اون عین خیالش نبود. همیشه قرارای من و اون توی کوچه های خلوت و دیوارای بلند بود. می ترسیدم کسی من رو با اون ببینه. اصلا نمی خواستم با دوستام شریکش کنم. آخه اون یه جوری بودش. توی همون کوچه های خلوت بوسه های من و اون شکل گرفت. با اولین بوسه منو اسیر خودش کرد همیشه هم بعد ازاینکه کارم تموم میشد و ترتیبش رو می دادم واز هم جدا می شدیم به خودم قول می دادم دیگه نبینمش ولی مگه می شد؟
توی لحظه های غم و تنهایی منو صبورانه تحمل می کرد. هیچ وقت عاشقش نشدم و این منو اصلا ناراحت نمی کنه. حتی گاهی ازش متنفر میشدمولی بازم… می رفتم سراغش. بهش نیگا کردم. چشماشو بسته بود. اتاق بوی عرق تن اونو به خودش گرفته بود. آخرین بوسه رو ازش گرفتم و مثه هر شب توی جا سیگاری لهش کردم. لعنتی دوست داشتنی!

بیلی و من پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 09:40 ب.ظ http://www.mebaily.com

منم امروز یه صبح خوب داشتم از خواب که بلند شدم بیلی لب و لوچه ما را لیس زد و بعد از چند روز برف آفتاب و آفتاب و آفتاب

خیابان شماره ۱۱ جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 12:16 ق.ظ http://11ave.blogspot.com

آخ نگو دهنم آب افتاد. اینجا که من هستم نون خامه ای مثل اونایی که توی ایران بود پیدا نمیشه! اَکِ هِی!

بی آشیانه جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 06:37 ق.ظ http://eshghyahavas.blogsky.com

به منم سر بزن...

بی آشیانه
http://eshghyahavas.blogsky.com
eshghyahavas@yahoo.com

[ بدون نام ] جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 06:39 ق.ظ

اینم یه جورشه خوب...

بی آشیانه
http://eshghyahavas.blogsky.com
eshghyahavas@yahoo.com

نثرما شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 12:50 ق.ظ

هی هی هی مجید دلبندم.........................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد