ملای عزیز :

رد ِ پایت را دیدم . چه بی خبر ؟ خبرمان میکردی گاوی ، گوسفندی سر می بردیم و آمدنت را جشن می گرفتیم . راستش دلتنگم که نشد ببینمت. نشد حرفهایم را با تو بگویم. کلی حرف توی دلم تلمبار شده  بود، کاش وقتی آمدی اینجا بودم. می دانی چند سال است به خانه ما نیامدی؟ 7-26 سالی می شود. آن روزها دوازدهم هر ماه می آمدی. با یک شال سبز و یک عبای بلند ، با یک موتور سه چرخ !  

می آمدی ، از حسین و اصغر و عباس و زینب می گفتی . مادرم همسایه ها را خبر می کرد. نذریهایشان را جمع می کردند و به تو می دادند تا برایشان دعا کنی. دعا کنی تا بچه هایشان سالم بمانند. دعا کنی تا سر براه باشند. و تو  استکان ِ چای را بر می داشتی. زیر لب وردهایی می خواندی و آن وقت در استکان فوت میکردی! و بعد چای را تا نصفه هورت می کشیدی و ته مانده اش را میدادی دست ِ کسی که حاجتش از همه ضروری تر بود و بقیه باید تا ماه بعد منتظر می ماندند!. ...  نمیدانم چطور همه چیز به این خوبی در خاطرم مانده است. تو هم یادت می آید؟ یادت هست بار آخر که خواستی از خانه ما بروی موتورت روشن نمیشد؟ آن چند نفر را که هر چه زور داشتند به کار بردند تا موتور ِ تو روشن شود، یادت می آید؟ حسین و اصغر و عباس و زینب و بقیه بچه ها را می گویم؟؟  دلتنگشان شده  ام !هیچکدامشان دیگر توی محله ما نیستند....

نظرات 2 + ارسال نظر
خشایار پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:40 ق.ظ http://skyblog.blogsky.com

بنویس...کیف می کنم !

ملا پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:36 ق.ظ http://mollah.blogspot.com

مهتاب عزیز:
یادش بخیر اون روزها که می اومدم خونه تون روضه بخونم؟ نذری هارو به من میدادید .یه موتور قراضه داشتم روشن نمیشد. مردم تفاله چای ما رو میخوردند تا شفا پیدا کنند. صفا بود و محبت. ولی از زمانی که به ما بنز ضد گلوله و محافظ دادند دروغ و کلک و مردم سواری رفت تو جلد ما. دیگه نه مردم ما را قبول دارند نه خدا. همه هوس های دنیوی را با رنگ و لعاب دین به خورد مردم میدیم که بخورند ولی برخلاف آن تفاله چای که راحت میخوردند این دفعه بالا می آورند.

آنروزها اگه موتور ما خراب میشد بچه های محل می اومدند و کمک میکردند ولی الان اگه زیر تریلی هم بریم مردم می ایستند نگاه میکنند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد