رانندۀ آژانس که معلوم بود همین الان ماشینشو شسته و اومده دنبال من، پرسید  کجا ؟

منم که حسابی دلم پر بود و از دلتنگی هوس کرده بودم برم سر مزار پدر بزرگم ، مسیرو گفتم .

جاده گلی بود و راننده  کفرش در اومده بود ، با اکراه پرسید : جور‍ِ دیگه نمیشه اومد اینجا ؟

توی آیینه به چشماش زل زدم و گفتم : چرا. راه دیگه اش اینه که شما راحت بگیرین بخوابین و مردم روی دست بیارنتون اینجا !!!
تمام راه برگشتن مثه بچه آدم ساکت بود .........


                اینجا مادر بزرگم ـ پدر بزرگم  و مادرش ـ داییم و دختر کوچولوی اون یکی داییم آروم خوابیدند
 

نظرات 2 + ارسال نظر
یاس خانم یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 11:51 ق.ظ http://yasesefid.blogsky.com

خوشحالم که اول شدم
سلام
خوشبختم
این عکسه یه جورایی به آدم آرامش میده!

فرا یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:00 ب.ظ http://gastby.persianblog.com

نمی دونم چطوریه آدم که سرخاک میره یه جورائی آروم میشه و برمیگرده ... از آشنایی باوبلاگت خوشحال شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد