پسرک شوخی شوخی تکه سنگی که توی دستش بود را به طرف قورباغه داخل برکه پرت کرد و آن قورباغه جدی جدی مرد !!!!

                             ....................................................................

...خودم را مرتب کردم، راست ایستادم، سرم را بالا گرفتم."لعنت به این زندگی"

یک قطره باران از لبه عینکم لغزید و سقوط کرد روی لبم، با زبانم به آرامی بلعیدمش، لذت بخش بود، درونم خالی شد."آخ، کاش بودی لامصب"

هر وقت که منتظر قطار بودم حس می کردم که حتما یک بهانه ای هست که یک آدم دیوانه از هل دادن من به روی ریلهای قطار لذت ببرد، به این دلیل همیشه،اینجا، لبه مرگ می ایستادم.بعضی از اوقات از ترس حتی به پشت سرم هم نگاه نمی کردم، فقط با خودم می گفتم"لعنتی هلم بده دیگه"...

1807


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد