اومدم با عشقی تازه....

آخرین بار وقتی کلام آخر رو می نوشتم می دونستم که نمیتونم دوری دوستان رو تحمل کنم و دوباره بر می گردم...... چند تا از دوستان هم که برام پیغام گذاشتند و منو حسابی شرمنده کردند..........راستی چقدر لذت بخشه وقتی آدم می بینه کسی رو داره که میتونه باهاش حرف بزنه . حتی اگه از اون سر دنیا باشه ( داخل پرانتز بگم که من یه دوست فوق العاده دارم که هرگز ندیدمش و هزاران کیلومتر هم با من فاصله داره و در حین اینکه "هم زبان" نیستیم با هم " همزبونیم" ! ).......خدایا برای همه داده ها و نداده هات ممنونم

این چند روز یه کمی توی خودم بودم......شاید هم یه تحولاتی در من بوجود آمده باشه که اینو دیگه میذارم خودتون قضاوت کنید....... هر چند باز هم از عشق خواهم گفت.....ولی به قول دکتر شریعتی

پیداست که من از عشقهای « بزرگ » سخن می گویم نه از عشقهایی « شدید » ، از نیازیکه به « بی اوئی » است نه احتیاجی که ، فقر « بی کسی » ! هراس « مجهول ماندن » ، نه درد « محروم بودن » . عشقی که « خبر می دهد » ، روح را از اشتغال های کور روزمره آب و نان و نام وننگ های حقیری که تنها ارزششان آن است که همه ارج می نهند و فهمیدن را ننگ و فهمیدن را تنگ و تاریک می کنند به درمی کشد و از لذت های رنگارنگ نشخواری و تلاشهای مورچه وار تکراری – که زندگی کردن و بسربردن را می سازند – معاف می کند و به « بودن » که در جستجوی مائده های گونه گونه ای که بر خاک ریخته تکه تکه گشته است « وحدت » می بخشد و درمیان این گله انبوهی که رام و آرام می چرند و با نظم یکنواخت و ابدی برپشت زمین روانند ناگهان همچون صاعقه بر جان یکی میزند و نگهش می دارد و برسرش فریاد می زند که : تو!....جهان!....عمر

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد